دل بستن و دل کندن از معلمان، سرنوشت ابدی کودکان مرزی/ ۳۶۵ روز معلمی در نقطه صفر مرزی
به گزارش تحریریه روزنگار- جامع، سیده زینب خاضع در یادداشتی نوشت؛ بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه فرهنگیان مدت مدیدی باید در انتظاری مبهم باقی بمانی. در انتظار تصمیمگیری مسئولان مربوطه که تو را به کدام مدرسه، محله و یا روستا میفرستند. استادی داشتیم که همیشه توصیه میکرد بهوقت سازماندهی از آنها بخواهید که مدرسه خوبی برایتان در نظر بگیرند. مدرسهی خوب یعنی: تجربیات خوب و آغاز راهی روشن؛ اما به همین سادگیها نبود و نیست. در سازماندهی معلمان، بیزبان و قانع باشی، پیشنهاد اول و آخرشان یکی است. در آبادان انتخاب اول و آخر «چوئبده» است. روستایی مرزی بافاصله یکساعته از شهر و در چندقدمی کشور عراق؛ جادهای صاف و طولانی که تا چشم کار میکرد بیابان بود و در بعضی نقاط نخلهای بیسرِ سوخته که از جنگ به یادگار مانده بودند.
چوئبده، چند سالی است که نام شهر به خود گرفته اما بویی از امکانات شهری ندارد و همین نام خشک و خالی شهر، یعنی محروم شدن از امتیاز مناطق محروم و روستایی.
مردم چوئبده عربزبان بودند. استغاثهی بسیار من در باب اینکه من اصلا با زبان عربی آشنایی ندارم در دل مسئول سازماندهی اثرگذار نبود و میگفتند: اتفاقا طبق تصمیم آگاهانه ما معلمِ فارسزبان تنها راهی است که میتواند بچههای آن منطقه را از زبان مادری جدا و با زبان فارسی آشنا کند. بزرگترین چالش معلمان در چوئبده، دست و پنجه نرم کردن با زبان دانش آموزان بود؛ به خصوص برای ما معلمان کلاس اول. بهخاطر دارم که تا پایان سال تحصیلی دو نفر از دانش آموزانم هرگز نتوانستند فارسی حرف بزنند و با این حساب از نظر درسی هم پیشرفتی نداشتند. هنگامی که به سراغ مادر یکی از آنها فرستادم تا کمی درباره زبان دانش آموز گفتگو کنم. مادر نیز دست و پا شکسته و به زحمت گفت: «فارسی حرفزدن برای خود من هم مشکل است، چه انتظاری از فرزندم داری؟!»
در میانههای سال تحصیلی متوجه بیشفعالی یکی از دانشآموزانم شدم که شرایط کاری در سال اول معلمی را برایم سختتر کرده بود. سنجش او درست انجام نشده بود و بعد از دو بار تست دادن به او برچسب کُند ذهنی زدند و رفتند. بعد از مدتی کار کردن و مشورت با معلمان استثنایی، متوجه مشکل دانش آموزم شدم. برگه مخصوصی گرفتم و بعد از نوشتن شرایط، دانش آموز را به مرکز اختلالات ارجاع دادم. با مادر دانش آموز صحبت کردم؛ اما شرایط رفتن به شهر را نداشت. بعد از آن مسئولیت کامل دانش آموز با من و مادرش بود. در زمینه درسی نیز هر چند با روشهای غیراصولی و البته تنبیههای بدنی بسیار، پیشرفت زیادی حاصل شد؛ اما اذیت و آزار همکلاسیها، کتک زدن و خوردن خوراکیهای همکلاسیها، ناسزاهای مداوم و فرار از کلاس که میتوانست زمینهساز مشکلات دیگری باشد تا انتهای سال نیز ادامه داشت.
معلمان چوئبده اغلب بیتجربه بودند و سالهای اولیه تدریس خود را میگذراندند. اصلا دلیل اصلی فرستادن معلمان بیتجربه به آن روستا، فرصتی برای کسب تجربه بود. انگار که فرزندان این منطقه موش آزمایشگاهی بودند و آیندهشان در برابر آیندهی بچههای سیر و بیدغدغه شهر، آینده محسوب نمیشد. اولین دیدار من و چوئبده در سرویس روستا بود. مینی بوس قدیمی آبیرنگ، بیکولر و گاهی بیترمز! روزهای شرجی در مهر و اردیبهشت، هوایی برای نفس کشیدن باقی نمیگذاشت و بعد از کنار زدن اجباری شیشههای مینیبوس، باد گرم بود که به صورتت برخورد میکرد. در روزهای زمستان و هوای مهآلود آبادان نیز گویی چشم بسته مسیر یک ساعته را طی میکردیم تا به مقصد برسیم. در روزهای اول سال وعده رایگان بودن سرویس چوئبده را داده بودند؛ اما از ماه دوم به دلیل بد قولی اداره آموزش و پرورش، معلمان مجبور به پرداخت هزینه ماهیانهی مشخص شدند.
کمتر معلمی با اراده خود در آن مینیبوس آبیرنگ حاضر شده بود و هر کسی آهی در سینه داشت. چند معلم غیربومی داشتیم، یکی فرزند دو ماهه داشت که به علتی نامشخص مرخصی زایمان شامل حالش نشده بود و با فاصله دوری که مدرسه از شهر داشت، آن حقِ یک ساعت شیر دادن به فرزندش در ساعات کاری نیز عملاً به کارش نمیآمد. و اینها همه دلیل موقت بودن معلمان در چوئبده بود.
بعد از سال اول حضور در چوئبده، همه معلمان در تکاپوی رفتن بودند. دل بستن و دل کندن از معلمان، در سرنوشت ابدی کودکان چوئبده نوشته شده بود.